Sunday, January 5, 2014

!ببار




من خیره به ساعتم، اما زمان نمیگذرد
برگ شناورم در آب راکدی که هیچ سوی نمی‌رود

فریاد من خاموش چو تاریکی شب
صدای این عاشق تنها را کس نمیشنود

صبرانه می‌نشینم، دست بر دست
در انتظار آن کس که همیشه بوده و هست

می‌بارد عشق روزی از این ابر باردار سنگین
و من همچنان در انتظار تو یگانه کمان رنگین

ویرانم و دیوانه، غرق در جستجو
جز قضاوتی سنگین نیست حاصل این گفت و گو

مسافری خسته‌ام، زینتم گرد و غبار
ساکت و خاموش، اما کتابی‌ پر حکایتم

صفحه به صفحه مرا بخوان و به دل‌ بسپار
!باران تو می‌خواهم‌ ای زیبا، ببار...  ببار



2 comments: